غزلی تحت عنوان قاف توهم
ای که ازقاف توهم صید عنقا می کنی
عاقبت خودرا در این نخجیر رسوا می کنی
می کشی بار شکست خویش را بردوش خود
همچودامی خویشتن در خاک پیدا می کنی
گه عصامی افکنی گاهی تبر گیری به دوش
گاه در اوج جنون مشق مسیحا می کنی
آتش حرص و تغافل را نم آبی بزن
تاکجا در انتخاب خود غلط ها می کنی
گرد خود کامی به بد نامی کشد آیینه را
زشت و زیبا را به یک میزان تماشا می کنی
گرنیاموزی زبان روشن آیینه را
خط شب را بر دل خورشید انشا می کنی
هرشب از خیل خیالات جنون انگیز خود
بزم عیشی در دل ویرانه بر پا می کنی
تاقضا آیینه گردان خیالات شماست
هرزمان نقشی دگر در پرده احیا می کنی
از شکست خود مکن اندیشه {ثالث}،چون صدف
بشکنی گر،گوهر خود را هویدا می کنی
{ثالث}
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید